عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

بهترين هديه خدا به مامان و بابا

بازديد از يكي از عجايب خلقت

ما به خاطر كار اداري كه بابام داشت واسه سه روز رفتيم شهرستان تكاب از توابع استان آذربايجان غربي اونجا روز شنبه بعد از ظهر پاشديم رفتيم به يه جايي كه اسمش در زبان محلي بهش ( چملي ) ميگن كه اطلاعات دقيقش رو پايين براتون مي نويسم : چمن متحرک شهرستان تکاب یکی از دیدنی ترین و منحصر بفرد ترین جاذبه های گردشگری طبیعی استان آذربایجانغربی در ایام نوروزوفصل بهار محسوب می گردد. چمن متحرک که در زبان محلی به "چملی"یا "چملی گل" معروف است یکی از آثار طبیعی شگفت انگیز شهرستان تکاب به شمار می رود و هرسال در فصل های بهار و تابستان بسیاری از علاقمندان مناطق طبیعی و گردشگری را بسوی خود جذب می نماید. چمن متحرک در 15 کیلومتری شهرستان تکاب در نزدیک...
15 شهريور 1390

دوچرخهههههههههههههههههههه

سلام دوستان   چند روز بود كه خيلي از دوچرخه پسر همسايه كه هر روز مي اومد و تو سالن دوچرخه سواري مي كرد خوشم اومده بود و گه گاه گير ميدادم كه منو سوار دوچرخه كنند ، اين پسره هم از اون پسراي حسود بود و اصلاً هر قت صداي منو تو سالن مي‌شنيد فوراً از ترس اينكه به دوچرخه اش دست نزنم مي اومد تو سالن و من هم نمي تونستم با دوچرخه‌اش بازي كنم ، امروز ديگه جونم به لبم رسيده بود از بيرون كه با ماماني رفته بوديم خريد برگشتيم من ديدم كه دوچرخه تو سالن و هيچ كس اونجا نيست من هم فوراً رفتم طرف دوچرخه و از مامانم خواستم كه منو سوار دوچرخه كنه ولي مامانم قبول نكرد و من و با چشم گريون برد خونه و گفت كه نبايد به مال مرد...
5 شهريور 1390

توللللللللللد مامانييييييييييييييي

سلام به همه دوستان خوبم امروز از اون روزهاست ، تولد ماماني . و جالبترين قسمتش اينه كه ماماني اصلاً يادش نيست كه امروز چه روزيه ! با توجه به اينكه تو ماه رمضان هستيم و اداره بابايي كمي زودتر از هميشه تعطيل ميشه و بابايي معمولاً چون فرصت زيادي داره كه براي اضافه كاري بمونه در نتيجه تا ساعت 17:00 معمولاً منتظر بابايي نمي شيم و تازه بعد از اونه كه وقتي ما از خواب بيدار شديم يادمون ميافته كه بابايي بيچاره نيست ! خلاصه ساعت دور و بره 19:00 شد اما از بابايي  خبري نشد و ماماني كه از دست من و نق زدنهاي من خسته شده بود و از طرفي قرار بود كه امروز بابايي ما رو براي خريد ببره بيرون ( البته صرفاً جهت پرت كردن حواس ماماني ) خلاصه ماماني ساعت ...
1 شهريور 1390

كمك مبينا به ماماني

سلام من خيلي ني‌ني نازي شدم و همش دوست دارم تو كاراي خونه به مامان و بابا كمك كنم . امروز هم يكي از اون روزهاست ، ماماني لباسهاي چرك رو تو ماشين لباسشويي ريخته بود و بعدش چون كارش زياد بود نمي رسيد كه لباسا رو از ماشين در بياره واسه همين هم من كمكش كردم ! اول ماشين رو خاموش مي كنم   بعدش درش رو باز مي كنم بعداً لباسها رو از ماشين در ميارم تا آخرش بايد مطمئن بشم كه چيزي اون تو نمونده ...
17 مرداد 1390
1